معاشقه يکنفره

نازي پيران
eshtaad80@yahoo.com

به محض اینکه از اتاق خارج شد تلفن زنگ زد، مادر نگاهی به او انداخت وبا لحنی شیطنت آمیز گفت : آهان ! این هم گابریل گارسیا مارکزش !!!
با دلخوری ساختگی به مامانش نگاهی رضایتمندانه ای انداخت " مامان!!"
" خب ، چیه؟ مگه دروغ می گم قیافه اش تو عکس با مارکز مونمی زنه!" و بلند خندید " حالا اگه قلم اون رو هم داشت یه چیزی !"
همینطور که به سمت اتاق بر می گشت پشت چشمش را نازک کرد و با لحنی پرطمطراق گفت " شاید قلم مارکز رو نداشته باشه ، اما به خوبی نوشته های اون ساز می زنه!!" و در اتاق را پشت سرش بست . صدای مادرش را شنید که می گفت " خدا پدر مخابرات را بیامرزه که این خط جدید رو زودتر به ما داد ، و گرنه شما چه می کردید!!"
آرام روی تختش نشست نگاهی به موبایلش انداخت ، به شماره خودش روی صفحه دستگاه خیره چند لحظه نگاهی انداخت ، بعد آرام دکمه قطع موبایل را زد و موبایل خاموش شد به فاصله یکی دوثانیه صدای زنگ تلفن هم قطع شد ، دستش را روی گوشی تلفن گذاشت ، چشمهایش را بست ،لبهایش با لرزشی خفیف تکانی خورد و قطره اشکی از گوشه چشمش لغزید. چشمهایش را باز کرد، اشک را پاک کردو گوشی را برداشت، نفس عمیقی کشید و با صدایی تقریبا بلندشروع کرد به صحبت "سلام !چطوری تو؟ خوبی؟ بدکی نیستم . چی؟ امشب ؟ ...آره !حتما! کی؟ باشه ...پس فعلا...آره این یعنی خداحافظ!هیچی می خوام برم به کارهام برسم ،ااا ...! چیه خب؟ بابا فردا باید طرح تحقیق ام رو ارائه بدم! اذیت نکن پسر خوب .ببین اگه الان نشینم پای کار شب نمی تونم بیام!?Ok آخه اگه تو اینطوری قطع کنی من اصلا حواسم دیگه به کار نمی ره! فقط سه ساعت! بعدش با همیم دیگه! حالا بخند! این شد یه چیزی . چی؟؟؟؟ بدجنس!!!آخ !امشب می بینمت دیگه! یه حالی ازت بگیرم !چی؟ نمی تونم؟!حالا می بینی(و با صدایی بلند خندید)..خیلی خب !پس تا 7، کاری باری؟ می بینمت ،خدافظ ..." صدای بوق ممتد تلفن همچنان از آن سمت شنیده میشد.
گوشی تلفن را گذاشت ،مبهوت از پنجره به بیرون خیره شد ،باران شدید شده بود ، امشب را چه می کرد؟!دو ساعت... با این هوای بارانی کجا می توانست برود که دوساعت بگذرد . پاییز جدی شروع شده بود ،پیش خودش فکر کرد شبهای بعد چی؟!

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31023< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي